در آسمان تو پرواز می کنم
عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش
من بیزار از خود و از کرده ی خویش
دل نامهربانم را به دوش می کشم
تا آن سوی مرزهای انزوا پنهانش کنم
در اوج نیزارهای پشیمانی
قبرهای سیاه و سرگردان
که با من از یک طایفه اند سلام میگویم
تو باور نکن اما من عاشقم
رفتن دلیل نبودن نیست
در غروب اسمان تو شاید
در شب خویشتن چگونه بی تو گم شوم
تو را تا فردا تا سپیده خواهم برد
و با یاد تو و با عشق تو خواهم مرد
تو باور نکن اما من عاشقم...