و من غرق شده ام در زمان.
تمام روز به اینده ای می اندیشم دور از دردست.
مدام،پایانی نیک تصور می کنم.
آنقدر اندیشیده ام به این دست نیافتنی که دیگر جزیی از آن شدم.
همیشه به آینده می اندیشم بی آنکه بدانم آینده جزیی از من است.
و من پایان را تصور کرده ام
پایانی به سادگی پایان یک روز و به سرخی قلبی خونین.
توی قصر سفید زیر سایه ی بید تا چشام تو رو دید
دل تو سینه تپید با دلی پر از امید خط عشقو کشید
خدایی که تو رو واسه من آفرید تو با اون نگاه آفتابی تو با اون صورت مهتابی .
عزیزی......
بهترینی................
در آسمان تو پرواز می کنم
عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش
من بیزار از خود و از کرده ی خویش
دل نامهربانم را به دوش می کشم
تا آن سوی مرزهای انزوا پنهانش کنم
در اوج نیزارهای پشیمانی
قبرهای سیاه و سرگردان
که با من از یک طایفه اند سلام میگویم
تو باور نکن اما من عاشقم
رفتن دلیل نبودن نیست
در غروب اسمان تو شاید
در شب خویشتن چگونه بی تو گم شوم
تو را تا فردا تا سپیده خواهم برد
و با یاد تو و با عشق تو خواهم مرد
تو باور نکن اما من عاشقم...
ای جلوه ی عشق خدا!
ای نور چشم منتظران!
بیا ای عزیز بر بالین اخرین تمنای وجودم که در این
سرای غریب چیزی جز اشک حسرت بر دیدگانم
تسلای خاطر از درد دوری تو نیست..............
بیا ای مهربان که قلبم ازفراغ تو در اتشی جانکاه
سوخته بی انکه اه از نهادم برایدوحرارت عشق را
جز باران پاییزی دل به خاکستری از اندوه فراغ
مبدل نساخته!
بیا که اینجا یک غریب به انتظار توست بیاو این غریب
رو خوشحال کن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!